دل کور
نویسنده:
اسماعیل فصیح
امتیاز دهید
✔ داستان با خوابِ عجیب و آشفته صادق آریان، یکی از پسران خانواده آریان، شروع میشود و ما مخاطب روایتی هستیم که دانایِ کل یا سومشخص آن را بازگو میکند، اما این راوی همهچیز را بدون کموکاست از منظر و نگاهِ صادق آریان برای ما تعریف میکند.
تمام داستان ماجرای خانواده آریان و چهار پسر اوست که هر کدام ویژگیها و خصوصیات خاص و متفاوتی دارند که هر فصل به توصیف و روایت هر پسر اختصاص دارد. در فصل اول، صادق آریان بهیاد خاطرهای از دوران کودکیاش میافتد. در ادامه روایت این فصل، راوی بهدنبال اصل و ریشه خانواده میگردد و با رجوع به گذشته، ماجرای ارباب حسن و کوکب خانم را هم روایت میکند.
فصل دوم، فصلِ علی، پسر خانواده است که خود را تافته جدابافته میداند. اهل کسبوکار نیست و دل به نوازندگی و موسیقی سپرده است. فصل سوم، فصل آشنایی با رسول بهعنوان سومین فرزند خانواده است. ادامه داستان و فصلهای بعدی نیز پرداختن به یکی از همین شخصیتهاست. البته تمام موضوع داستان پرداختن به این شخصیتها نیست. خردهروایتهایی نیز چاشنی روایت اصلی شده است که میتواند مخاطب را تا شنیدن آخرین صفحه این کتاب صوتی، مشتاق نگه دارد.
بخشهایی از کتاب:
-در آسمان هوا برق میزد و غرش رعد با رگبار و باد قاطی بود. پسر کوچک سر برگردانده بود و طوفان را نگاه میکرد. داربست مو، حوض بیضی، آجرهای نظامی، باغچههای حیاط، همه چیز زیر طوفان و باد و باران شسته میشد. ناگهان باران بدی که روی تار و پود خانه میریخت پسر کوچک را لرزاند و یاد شبی انداخت که پدرش مرده بود. وقتی یکهو برگشت و دوباره رسول را نگاه کرد، کار از کار گذشته بود. رسول چاقو را باز کرده بود و گلوی خودش را روی کاغذ مختار بریده بود.
- اشک روی گونههای زن لغزید. دکتر جوان بیحرکت ماند حالا بیدار و هوشیار به حقیقت بود. راست نشست و سیگار روشنش را توی زیرسیگاری کنار تخت له و خاموش کرد. بدون آنکه سرش را برگرداند و انگاری که با خودش حرف میزند زیر لب گفت: «میدونی، من هیچوقت از این پیرمرد خرفت خوشم نیومده بود اما امشب، چرا امشب حالا یکهو دلم براش میسوزه؟» جوابی بر این پرسش نبود و آنها هر دو میدانستند. زن جوان در سکوت دست او را گرفت و نوازش کرد. بیرون پنجره، شب سفید و ساکت شهر را گرفته بود. دانههای روشن برف روی خیابان میریخت. از رختخواب بیرون آمد، به گوشهی اتاق رفت، جلوی کمد لباسها ایستاد، دستش را روی دستگیره کمد گذاشت.
بهگفته نویسنده، این کتاب حاصل تجربیات دوران کودکی و نوجوانی او و حضورش در یکی از محلههای قدیمی تهران است که بعدها در داستانهایش بازتاب مییابد.
بیشتر
تمام داستان ماجرای خانواده آریان و چهار پسر اوست که هر کدام ویژگیها و خصوصیات خاص و متفاوتی دارند که هر فصل به توصیف و روایت هر پسر اختصاص دارد. در فصل اول، صادق آریان بهیاد خاطرهای از دوران کودکیاش میافتد. در ادامه روایت این فصل، راوی بهدنبال اصل و ریشه خانواده میگردد و با رجوع به گذشته، ماجرای ارباب حسن و کوکب خانم را هم روایت میکند.
فصل دوم، فصلِ علی، پسر خانواده است که خود را تافته جدابافته میداند. اهل کسبوکار نیست و دل به نوازندگی و موسیقی سپرده است. فصل سوم، فصل آشنایی با رسول بهعنوان سومین فرزند خانواده است. ادامه داستان و فصلهای بعدی نیز پرداختن به یکی از همین شخصیتهاست. البته تمام موضوع داستان پرداختن به این شخصیتها نیست. خردهروایتهایی نیز چاشنی روایت اصلی شده است که میتواند مخاطب را تا شنیدن آخرین صفحه این کتاب صوتی، مشتاق نگه دارد.
بخشهایی از کتاب:
-در آسمان هوا برق میزد و غرش رعد با رگبار و باد قاطی بود. پسر کوچک سر برگردانده بود و طوفان را نگاه میکرد. داربست مو، حوض بیضی، آجرهای نظامی، باغچههای حیاط، همه چیز زیر طوفان و باد و باران شسته میشد. ناگهان باران بدی که روی تار و پود خانه میریخت پسر کوچک را لرزاند و یاد شبی انداخت که پدرش مرده بود. وقتی یکهو برگشت و دوباره رسول را نگاه کرد، کار از کار گذشته بود. رسول چاقو را باز کرده بود و گلوی خودش را روی کاغذ مختار بریده بود.
- اشک روی گونههای زن لغزید. دکتر جوان بیحرکت ماند حالا بیدار و هوشیار به حقیقت بود. راست نشست و سیگار روشنش را توی زیرسیگاری کنار تخت له و خاموش کرد. بدون آنکه سرش را برگرداند و انگاری که با خودش حرف میزند زیر لب گفت: «میدونی، من هیچوقت از این پیرمرد خرفت خوشم نیومده بود اما امشب، چرا امشب حالا یکهو دلم براش میسوزه؟» جوابی بر این پرسش نبود و آنها هر دو میدانستند. زن جوان در سکوت دست او را گرفت و نوازش کرد. بیرون پنجره، شب سفید و ساکت شهر را گرفته بود. دانههای روشن برف روی خیابان میریخت. از رختخواب بیرون آمد، به گوشهی اتاق رفت، جلوی کمد لباسها ایستاد، دستش را روی دستگیره کمد گذاشت.
بهگفته نویسنده، این کتاب حاصل تجربیات دوران کودکی و نوجوانی او و حضورش در یکی از محلههای قدیمی تهران است که بعدها در داستانهایش بازتاب مییابد.
آپلود شده توسط:
اسپارتاکوس
1390/12/06
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دل کور
لحن قصه حرف نداره از اونهایی هست که شدید آدم را دنبال خودش می کشونه معرکه است یعنی با اشتیاق دنبالش می کنید ولی خوب زیر بنای سفتی نداره آدمها یا سیاهن یا سفید ، قهرمان ها خیلی فداکار و قهرمانند و در ضمن بی مزه ادامه پیدا می کنه و تموم می شه با این حال می گم کتاب خوبیه چون اروم و روان جذبتون می کنه .
به هر جهت این کتاب به دلیل اشاره به دوره خاصی از زندگی مردم ایران اهمیت پیدا می کنه و خود فصیح هم از این کتاب در داستان کوتاه های دیگه اش بسیار زیاد وام گرفته . در ضمن نقاشی های این کتاب توسط دختر آقای فصیح سالومه کشیده شدهکه خیلی هم زشتن .
به تمام دوستان سفارش می کنم بخونن البته خودم کتابشو خریده بودم و چند سال پیش خوندم
به تمام دوستان سفارش می کنم بخونن البته خوندم کتابشو خریده بودم و چند سال پیش خوندم
با تشکر از شما دوست گرامی اسپارتاکوس
در نقد این کتاب امده:
برای دوست داشتن یک نفر وقت لازم است . برای نفرت گاهی فقط یک حادثه ، گاهی یک ثانیه کافی است .